دو نیمه سیب # قسمت نهم


عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی


بچه گوونه گفتم ملسییییی .. خووفم .. با خنده گفتم ولی نیما سرده ا اااااااااااااا .. نمی اومدی بدبخت می شدیم ..
همونطور که جلو رو نگاه می کرد گفت آخیییی .. مگه نیما مرده .. دستمو گرفت تو دستاشو گفت بازم بخاری بشم ؟
زدم زیر خنده و دستشو گذاشتم رو فرمون و گفتم حواست به رانندگیت باشه .. نزنی مارو بکشی ..
با خنده گفت چچچچچشم و راهشو ادامه داد
رسیدیم خوونه ساعت طرفای 6 شده بود .. هوا تاریک بود دیگه .. ماشینو که آورد تو پریدم تو خوونه ..موونده بودم چیزی بش بگم یا نه ؟
با مامان و بابا سلام علیک سریعی کردم و رفتم تو اتاقم ..
لباسامو که در آوردم مثل همیشه رفتم زیر پتو و سریع تر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد
...
صدای نیما می اومد ..
یعنی ساعت چنده ؟ آخه نیما منو که پیاده کرد رفت مغازه .. اصولا هم تا 9 می مووند .. چشمامو باز کردم .. زل زدم به ساعت دیواری اتاقم .. نمی فهمیدم ساعت چنده ؟ 8:30 ؟ 9:30 ؟ چنده ؟
عین کورا دستمو کشیدم رو تختم تا گوشیمو پیدا کنم .. برش داشتم و نگاش کردم 21:35 .. اوووووووه چقدر خوابیدم ..
پا شدم با بی حوصلگی .. نشستم لبه تخت یه دفعه در باز شد .. مامانم بود .. گفت چه عجججججب پا شدی .. چرا جواب نمیدی هر چی صدات می کنیم ؟
حوصله جواب دادن نداشتم .. گفتم هوووم ..هوووووم .. یعنی آره آره همونی که تو میگی ..
گفت بیا شام سرد شداااااا ما خوردیم..
سریع پا شدم رفتم دستشویی . سر و صورتمو که شستم باز به قیافه خودم که نگاه کردم غمای عالم ریخت تو دلم .. اصلا کلا آدم ناله ای شده بودم این چند وقته .. یاد حرفا و تهدیدای شهروز افتادم .. سرمو زدم به آیینه و نگامو انداختم به قطره های آبی که داشت چکه چکه میرفت توی راه آب .. کاش منم می رفتم این توو .. راحت می شدم !!!
اومدم بیرون و رفتم سر میز شام .. به آرومی گفتم سلام ..
نیما سرشو آورد بالا .. برق چشماش بهم آرامش داد ..
گفت سلااامم . ساعت خواااب بچه چقدر میخوابی تو ؟با خنده گفت نکنه معتاد شدی حالیت نیست ؟
نیشم باز شد .. نشستم پیش بابا .. روبروی نیما .. توی دلم از این که یه خانواده دارم که شب بتونیم دوره هم جمع بشیم خوشحال شدم .. بدون هیچ حرفی شاممو خوردم و کمک مامان ظرفاشو شستم و نشستم پای تی وی .. فیلم سینمایی داشت ... زل زده بودم به فیلم ولی هیچی نمی فهمیدم .. نیما متوجه رفتارم شده بود .. هی راه می رفت باهام حرف می زد ... ولی جوابای من در حد یه کلمه بود .. نشت پیشم آروم جوری که بابام که کنارم بود چیزی نفهمه گفت ندااا ... چیزی شده ؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم گفتم نه ؟ چی شده باشه مثلا ؟
زد رو پام گفت بیا تو اتاقم کارت دارم
خودش رفت زودتر ...منم چاییمو برداشتم و رفتم دنبالش ...دیدم لبه تختش نشسته .. تا اومدم زد رو تخت و گفت بیا بشین ..چایی رو گذاشتم زمین و اومدم جلوش خیلی عادی نشستم . تصمیم گرفته بودم فعلا چیزی نگم بش ..
دستامو گرفت . تو چشمام عین کارآگاها نگاه کرد گفت به من نمیگی چی شده ؟
خندیدم گفتم عجب چشایی داره .. عینه پلیسا داری حرف از من میکشی ؟ ادم می ترسه ازت
خندید دستامو ول کرد گفت باشه .. باشه .. خودت هرجوور راحتی بگو پس . من چیزی نمی پرسم ..
سرمو انداختم پایین گفتم چیز خاصی نشده
با عجله گفت می دونم می دونم . تو همون عامشو بگو ...
بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا گفتم آخه چی بگم؟ با یلدا بحثم شده ..
ابروهاشو داد بالا گفت ندااااااااا .. این دروغو از کجات در اوردی مثلا ؟
راست میگفت حرف چرتی زدم
می ترسیدم چیزی بش بگم .. اگه عصبانی می شد چی ؟ اگه کاری می کرد چی ؟
سرمو آورد بالا گفت نداا با تو دارم حرف میزنم به خدا .. به منم توجه کن ..
با ناراحتی گفتم به خدا حواسم هست .. این چه حرفیه ...
نیما : پس بم بگوو .. بگوو چی شده که فینگیلیه من از عصر که اومدم دنبالش یه جووری بود ..
وقتی می گفت فینگیلی احساس بچه بودن بهم دست می داد .. الانم همینطور ... احساس یه بچه ایی رو داشتم که هیچ کس مراقبش نیست جز نیما .. احساس کردم پشت و پناهم اومده پیشم داره کمکم می کنه .. بغضم گرفت .. نخواستم دیگه گریه کنم ولی تا تو چشای پر از غصه اش نگاه کردم اشکام تند تند تند ریختن پایین ... چه عجله ای داشتن برای بیرون اومدن ! ... مگه چه خبر بود تو این دنیا ؟ مگه چقدر عمر میکردن که انقدر عجله داشتن ؟ نهایت نهایتش یه ذره تو چشمام میموندن و بعد روی لپام خشک می شدن و فقط ردی ازشون باقی می موند که اونم با اولین مشت آبی که به صورتم می زدم پاک می شد .
مات و مبهووت نگام می کرد ... بغض اصلیم وقتی ترکید ، صدای گریه من هم در اومد ... با صدا اشکامو تمام غصه هامو هل می دادم بیرون ... دستشو کرد تو موهاشو رفت عقب رو تختش تکیه داد به دیوار .... سرشو تو دستاش گرفته بود و منو نگاه می كرد
یه کم که ارووم شدم گفتم نیما .... اشکام می ریخت رو صورتم ... وضع بدی بود ..
اومد جلو دستامو گرفت با ناراحتی گفت جان نیما ؟ نکن تروخدا با خودت این کارارو
همونطوری که دستاشو فشار می دادم و اشکام می ریخت ، بی صدا تمام ماجرای امروزو براش تعریف کردم .. خشمو توی صورتش به وضوح می دیدم .. بی خیال همه اتفاقایی که ممكنه بیافته شدم و تند تند با اشک براش تعریف کردم .. از ترسم .. از احتیاجی که تو اون لحظات بهش داشتم .. از تهدیداش .. از اشکای سر کلاسم از همه چیز براش گفتم و گفتم تا خسته شدم ..
نیما فقط آروومم کرد .. برام عجیب بود که هیچی نگفت ... فقط بلندم کرد و گفت برو راحت بگیر بخواب ..به چیزی فکر نکن .. تا توی اتاقم باهام اومد .. دم تختم بغلم کرد .. توی آغوشش احساس بچه ای رو داشتم که تا الان همه اذیتش می کردن هیچ کسو نداشته ، حالا حامیشو دیده .. حالا اومده کمکش ... کسی که تمام وجودشو پر از آرامش می کنه .. هق هق گریه ام دل هر آدمیو می سوزوند . چه برسه به نیما .. فشارش میدادم به خودم و زااار می زدم ... نیما هیچی نمی گفت .. نمی دونستم چی تو سرشه .. سرمو آورد عقب روی پیشونیمو بوس کرد و گفت بخواب عزیزم.. بخواب .. خودم پیشتم .. تو فقط آرووم باش .. همه چیزو خودم درست می کنم .. منتظر روزای خووبت باش فینگیلیه من ..
قبل از این که حرفی بزنم از اتاقم رفت بیرووون
اون شب نماز خووندم و با تمام وجودم از خدا خواستم خودش کمکم کنه
رفتم زیر پتو . تو نور ضعیف چراغ خواب زل زده بودم به سقف اتاقم و خط تیرآهنهای سقف كه سایه اشون از زیر گچ سقف مشخص بود ... چه بدبختی پیدا كرده بودم . چرا اینجوری شد ؟ خدایا چرا اینجوری شد ؟ اشتباه من كجا بود ؟... اصلا اشتباه من بود ؟ مگه من چیكار كرده بودم ؟ اشتباه من بود كه با یه پسر دوست شده بودم ؟ مگه این جرمه ؟ مگه میلیونها دختر تو كل دنیا این كار رو نمی كنن ؟ ... شاید این تاوان دروغ گفتن به پدر و مادرم بود . ولی آخه چی می گفتم ؟ می رفتم به بابام می گفتم باباجون حقیقتش اینه كه چند وقتیه كه یه پسر اومده توی زندگی من ؟؟!! .... اونم با آغوش باز قبول می كرد و می گفت فردا بیار ببینمش چه جور پسریه . بشناسیمش . بگو بیاد بره تا هم ما با اون آشنا شیم و هم اون خانواده ما رو بشناسه .... فقط دخترم مواظب باش . البته می دونم كه خودت همه چیز رو می دونی .... ولی مواظب باش .... اصلا هر وقت خواستی ببینیش بیارش خونه خودمون . شامی نهاری . دور همیم .
با حسرت آه عمیقی كشیدم ... واقعا چی می شد اگه اینجوری می شد ؟ هرچند كه تصور كردنش هم سخت بود . ولی چقدر خوب بود اگه بابا مامانم اینجوری با قضایا برخورد می كردن ... ولی الان... مگه من جرات داشتم از یه هنر پیشه مرد جلوی بابام تعریف كنم و بگم خوشگله یا مثلا خوش هیكله . چه برسه كه بخوام راجع به دوست پسرم حرف بزنم . یاد حرف نیما افتادم . آدمها خودشون می خوان كه دروغ بشنون . بابا مامانم خودشون منو مجبور می كردن بهشون دروغ بگم . دروغ بگم كه كلاس دارم و با شهروز برم بیرون . دروغ بگم كه كلاس دارم و برم سینما . یاد اولین روزی افتادم كه رفتم خونه شهروز . با كلی اصرار مخ منو زد كه بیرون امن نیست و نمی تونیم راحت حرف بزنیم و می گیرنمون ... بیا بریم خونه ما ... بدبختی ما دخترها ... توی جامعه ای زندگی می كنیم كه محیط امنش خونه خالی و فضای دو نفره با دوست پسرمونه و لولو سر خرمنش پلیسها ... دو سه روز قبلش هم بهمون گیر داده بودن و می خواستن ببرنمون چه می دونم وزرا ... یا هر كوفت و زهر مار دیگه .... حتما ازمون تعهد بگیرن .... تعهد بگیرن كه چی ؟ تعهد بدیم كه دیگه تو خیابون قرار نذاریم . بریم خونه خالی .... بفهمیم كه محیط اجتماعمون چقدر نا امنه .... منم همینجوری مجبور شدم دروغ بگم .... وقتی رفتم خونشون بدترین احساس ممكن رو نسبت به خودم داشتم .
اون موقع هنوز شهروز خوب بود و من هم خیلی دوستش داشتم .... سعی می كردم این حسم رو نفهمه ... یه كم نشستیم و از این ور و اون ور حرف زدیم ... اطاقش كوچیك و ساده بود ... جای كمی داشت و مجبور بودم روی تخت بشینم و اون هم روی صندلی مقابل من نشسته بود ... یه كم كه گذشت بلند شد و اومد نشست كنار من روی تخت ... می دونستم می خواد شروع كنه ... یاد بابام افتادم . با چه شوق و ذوقی منو تا نیمه راه رسوند و گفت برو دخترم . موفق باشی . فكر می كرد من دارم می رم دانشگاه ... ذوقمو می كرد . اون وقت من ... از اعتمادش سو استفاده كردم . تنها چیزی كه بابام نمی تونست تصور كنه این بود كه الان دخترش با یه پسره ... چقدر پست بودم من ... از خودم بدم اومد ... بغضم تركید و بی اختیار زدم زیر گریه .. هق هق میکردم .. شهروز مات و مبهوت داشت نگام میکرد ..
ش : ئه ئه چی شد ندا ؟ ببینمت
سرمو آورد بالا ..
پریدم بغلش .. بقیه اشکامو روی شونه اون خالی کردم .. دوباره منو کشید عقب .. گفت بگو ببینم چی شد آخه ؟ کاری کردم ؟ اذیت شدی ؟
اشکامو پاک کردم گفتم نه نه عزیزم .. هیچ کاری نکردی خودم به خاطر یه جریانی گریه ام گرفت
با تعجب نگام کرد گفت چه جریانی ؟؟؟؟؟؟؟؟
4 زانو نشستم روبروش رو تخت عینه بچه کوچولوها .. گفتم صبحی که بابام داشت منو می رسوند خیلی دلم براش سوخت .. اصلا روم نمی شد نگاش کنم .. تو اون باروون ... با اون همه سفارشی که به من می کرد تا مراقب خودم باشم سرما نخورم .. دلم براش خیلی سووخت که دارم اینطوری می پیچونمش ..
با لبخند نگام کرد ... سرمو کشید تو بغلش گفت ندا ... این حرفا چیه ؟ تو مجبور بودی این دروغو بشون بگی .. میتونستی راستشو بگی ؟ نمیتونستی به خدا .. اوضاع احوال شما دخترا و خانوادتون باعث این همه دروغ و عذاب وجدان می شه ... وگرنه تو خودت مقصر نیستی .. الان هم نباید خودتو سرزنش كنی ... تو مجبور بودی دروغ بگی .
فقط می خواستم آروم بشم .. با حرفاش .. نوازش هاش .. بوسیدنای پی در پی اش کاره خودمو تا حدی که قابل قبول باشه توجیه کردم ..
چقدر راحت !
با دو سه تا کلمه حرف من خودمو سپردم دست این دیوونه .. آه غمگینی به خاطر ندونم کاری های خودم کشیدم .
.
.
یه کم جا به جا شدم روی تخت و دستمو زدم به پیشونیم .. چشمامو بستمو تو دلم گفتم بی خیال اون روزا ... ولش کن .. چی برات داره که داری مو به مو برای خودت دوباره زنده اشون میکنی ؟ .. یه لحظه دلم تنگ شد براش .. البته برای اون زمانی که خووب و مهربوون بود .. دیگه چشمام واقعا خسته بود .. از اشک .. از دیدن صحنه های نابی که امروز برام پیش اومد .. از همه چیز خسته بودن .. دیگه اشکی نبود که بیاد بیرون .. خود به خود بسته شدن و خوابم برد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com